مناجات اميرالمومنين(منتظران ظهور)
حقانيت و اثبات اميرالمومنين و دعا براي فرج امام زمان
به اميدي كه بيايي سحري در بر من خاك ويرانه شده سرمه چشم تر من
مدتي ميشود از حال لبت بي خبرم چند وقت است صدايم نزدي: دختر من
من همان لاله افروخته خون جگرم كه همين لخته فقط مانده به خاكستر من
شب اين شام چه سرماي عجيبي دارد تب اين سوز كجا و بدن لاغر من
دارم از درد مچِ دست به خود ميپيچم ظاهراً خرد شده ساقه نيلوفر من
چادرم پاره شد از بسكه كشيدند مرا لحظه اي وا نشد اما گره از معجر من
موي من دست نخورده است خيالت راحت معجر سوخته چسبيده به زخم سر من
كاشكي زود بيايي و به دادم برسي تا كه در سينه نمانَد نفس آخر من مصطفی متولی ******************** میل پریدن هست اما بال و پر، نه هر آن چه می خواهی بگو اما بپر، نه
حالا که بعد از چند روزی پپش مایی دیگر به جان عمه ام حرف سفر، نه
یا نه اگر میل سفر داری، دوباره باشد برو اما بدون همسفر، نه
با این کبودیهای زیر چشم هایم خیلی شبیه مادرت هستم، مگر نه؟!
ازکیسوان خاکیم تا که ببافی یک چیزها یی مانده اما آنقدر نه
دیشب که گیسویم به دست باد افتاد گفتم: بکش، باشد ولی ازپشت سرنه
امروز دیدم لرزه های خواهرم را در مجلسی که داد می زد: (ای پدر نه)
تو وقت داری خیزران ها را ببوسی اما برای این لب خونین جگر نه؟!
ای میهمان تازه برگشته چه بد شد تو آمدی و شامیان خوابند ورنه... علی اکبر لطیفیان ****************** ابر هی در صورت مهتاب بازی میکند باد دارد توی زلفت تاب بازی میکند
لب زچوب بی حیای خیزران پاره شده مثل آن ماهی که با قلاب بازی میکند
گفته ام با بچه ها بابای من می آید و.... ....دامن من را پر از اسباب بازی میکند
آسمان دیده که هر شب تا دم صبحی رباب با علی اصغرش در خواب بازی میکند
عمه گفته قحطی آب است تا ما جان دهیم پس چرا آن مرد دارد آب بازی میکند
من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا باد دارد توی زلفت تاب بازی میکند ** در رخت داری تو با اشکال بازی میکنی خوب داری اوج را بی بال بازی میکنی
ابروانت رفته بالا چشم هایت مانده باز با رقیه آه بابا لال بازی میکنی
از خودت چیزی بگو این اولین بار است که با رقیه اینقدر بی حال بازی میکنی
تو که دیدی کوچه را تأیید کن با من بگو نقش زهرا را چه بی اشکال بازی میکنی
عمه گفته هی چرا با گوش و جای زخمیه آن دو معروف دو سه مثقال بازی میکنی
من جوابش را پدر دادم به او گفتم چرا هی خودت با پای بی خلخال بازی میکنی
دوستت دارم نگو دندان نداری سختت است اینقدر با حرف سین و دال بازی میکنی مهدی رحیمی ******************** در دلش قاصدکی بود خبر می آورد دخترت داشت سر از کار تو در می آورد
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد
غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد
زن غساله چه ها دید که با خود می گفت مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود آخر او داشت سر از کار تو در می آورد کاظم بهمنی ******************* بر شیشه ی بلور دلم جا گذاشتند در نیمه های راه مرا جا گذاشتند
رفتند و این سه ساله ی غمدیده را پدر در دشت ترس و واهمه تنها گذاشتند
رفتند و زخم سینه ی دلشوره ی مرا بار دگر بدون مداوا گذاشتند
رفتند و دست کوچک یخ کرده ی مرا در دست گرم حضرت زهرا گذاشتند
وحید قاسمی ******************** تا آمدی خرابه نشین ات شفا گرفت زخم تمام پیکرخونم دوا گرفت
من نذر کرده ام که بمیرم برای تو شکر خدا که بالاخره این دعا گرفت...
تا گوشواره را کشید دو چشم ام سیاه رفت بابا ز دخترت به خدا اشک و آه رفت
یا اسب بود...یا یکی از دشمنان تو !!! از روی پیکرم که زمین خورد راه رفت....
یک لحظه دید عمه مرا ، اشکباره شد داغ مدینه در دل زارش دوباره شد
نامرد سیلی اش دو هدف داشت همزمان هم گوشواره رفت، هم گوش پاره شد
مهدی صفی یاری
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |